من
حرف ها
تو
نامردی ها
او
خیانت ها
و ما چه آسان به گه می کشیم رفاقت ها را ...
ImaginE |
|
May 2004
June 2004 July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 March 2005 April 2005 September 2005 November 2005 December 2006 January 2007 |
Wednesday, January 31, 2007 Sunday, December 24, 2006 جسدم را به اعدام محکوم کرده اند.او هيچ نمی گويد و هيچ اعتراضی ندارد،کمی از ارتفاع مي ترسد،اما پس از مرگ من،ديگر چيزی برايش مهم نيست و کاملا راضی به نظر می رسد.وقتی نگاهش می کني،فکر مي کنی هيچ مشکلی وجود ندارد؛ولی دارد.او مرا از دست داده و من هيچ را .من مرده ام او همچنان پابرجامانده است.لبخند تلخی می زند.ديگر دير خواهد بود،ديگر فرصت بازگشت ندارم.اگر جسدم بميرد،آنگاه که خواستم دوباره به زندگي بازگردم...جلوی چشمانم به بالای سکوی اعدام می برندش.به آرامی و با سنگينی خاصی گام برمی دارد.به روی سکو می رود و رو به من برميگردد.يک درخواست دارد...طناب را من به گردنش بياندازم.در چشمانم زل ميزند و با دستانش دستهايم را ميگيرد؛با هم طناب را به گردنش می اندازيم.کسی نيست تا از خدا برايش طلب آمرزش کند؛هيچ معصومی وجود نداردومن نيز خود سراپا گناه.جسدم غرق در گناه به دنيای ديگر می رود.زمان خيلی سريع ميگذرد.صدای تپش قلبش را به وضوح ميشنوم.ديگر زمان رفتن فرا رسيده...تا چند لحظه ديگر زير پايش خالی ميشود...جسدم به دار آويخته شد در حالی که آخرين جمله اش را در صورتم فرياد نزد و به آرامی گفت : تو فرصت بازگشت را از دست دادی و من هيچ را من |