You Have Not The Required Plugin To Play This Blog's Music
by John Lennon

ImaginE

خبرگزاری آپدیت : ایمیل خود را وارد کنید

Powered by Bloglet

Friday, June 18, 2004


هر روز هستي . بر خلاف آنان كه هر روز نيستد ولي جائي دارند براي من و در من ؛ تو جائي نداري . تو جايگاهت را به باد دادي و باد هم با بيرحمي آن را برد ، دورِ دورِ دور . و من هر روز تو را مي بينم ، بارها و بارها و حضورت تنها بار يك عنوان را به دوش مي كشد وبس . ولي اي كاش بودي ؛ من به تو نياز دارم . از تو نمي خواهم كه باشي و انتظاري هم براي ماندنت ندارم و بودنت را براي خودم تنها در " اي كاش " خلاصه مي كنم . آن روز كه دختركي كوچك و پاك را از ياد بردي و او را به دست باد سپردي ، هرگز فكر نكردي كه روزي دخترك جاي باد با طوفان همراه مي شود ، دخترك كوچك بود و توانائي تشخيص طوفان و باد را از هم نداشت . دخترك تشنه محبت تو بود و تو او را سيراب نكردي . دخترك براي سيراب كردن خودش به سوي هر دست پر از آبي كه در راهش ديد رفت و باز هم ناتوان از تشخيص ، و تو با بيرحمي تمام از دختركِ كوچكِ رها شده در باد ، انتظار فهميدن و درستي و توانائي داشتي . و تو پا به كجا گذاشتي كه دخترك تنها ماند ؟ و تو خود را غرق در چه كردي كه دخترك اسير طوفان شد ؟ و" اي كاش " دخترك دنياي تو را نمي ديد ؛ كه شايد تو را با همه نبودنهايت ، از دنياي كوچك خود به بيرون نمي راند . هرگز نمي توانم كه تو را ببخشم ؛ هرگز . هرگز از يادم نمي رود كه خواستم ونبودي ؛ هرگز . و دخترك هنوز درحال جنگيدن با همان طوفاني است كه تو بنيانش را نهادي و بعد او را تنها گذاشتي و رفتي . تو بازگشتي بعد از چند سالي كه براي دخترك پر از پستي و بلندي بود پر از نامردي بود و تجربه . و در راه برگشت دخترك را ديدي ، ولي نه همان دختركِ كوچك و شاد و پاك . دخترك ديگر كوچك نبود و شاد و پاك هم ! دخترك به تو پناه آورد ، فرار كرده بود از اشتباهاتش و تنها تو مي توانستي وجودش را دوباره تثبيت كني ؛ ولي تو تمام راههاي برگشت را با بيرحمي تمام بر او مسدود كردي ! و اين بار تو او را از دنياي خودت به بيرون راندي ! و دخترك باز هم ديد كه تنهاست . تنها خودش است و خودش و نه هيچ كس كه بتواند در روزهاي سخت به آغوش او پناه برد و بازگردد از تمام اشتباهات ، به اميد شروعي دوباره . و باز هم دخترك در حال جنگيدن است با دنيائي كه خود ساخته و با اشتباه ؛ و اين بار مي جنگد ، به آرامي ، از ترس اينكه مبادا تو جنگ و دست و پا زدنش را بشنوي و ببيني ، از ترس دوباره طرد شدن و بيرون رانده شدن . و " اي كاش " تو بودي ، كنار دخترك ، و به او كمك مي كردي ، براي رهائي هر چه سريعتر . امروز در مراسم يادبود يك آشنا به تو فكر كردم . به مراسم يادبود تو ! نمي دانم كه در آن روز كه رها مي شوي و ديگر حتي عنوانت هم براي من باقي نمي ماند ، من چه احساسي خواهم داشت ؟ حسرت ، افسوس و هزاران هزار " اي كاش " ؟ تو مرا شكستي و من هم تو را ، با يك تفاوت : تو بزرگ و فهميده و با تجربه بودي و من كودك ودرابتداي راه زندگي . شايد اگر ادعائي دال بر فهميده بودن نداشتي ، مي توانستم كه ببخشمت ، ولي هيچ گاه اينگونه نبودي . و حالا كه برايت مي نويسم ، خرابم و در پيكار . مي دانم كه هرگز اين نوشته را نخواهي خواند و من نيز اصراري ندارم بر تو كه بشنوي . ديگر هيچ چيز فرقي نخواهد كرد . بارها ديگران اين را بر من ايراد گرفته اند و از من خواسته اند كه با توهمانگونه باشم كه بايد ؛ خواستند بشنوند ، اما من چه دارم از تو براي گفتن ؟ فقط يك جمله : تو تمام كودكي ام و شادي ام و پاكي ام را بر من تلخ كردي ! همين

دختركِ هنوز كوچك
من

Posted by rOoDvIk  @ 12:43 PM |  


Wednesday, June 16, 2004


منو ميبيني ؟ منو ؟ من ديگه ، نه ؟ خودم ؟ خود خودم ؟ اوهوم ؟ اوهوم يعني چي ؟ يعني آره ؟
خب ، خوبه . پس چشماتو باز كن ، يه ذزه بيشتر، يه ذره نه ، خيلي بيشتر ، بازِ بازِ باز . مي خوام خوب ببيني خوبِ خوبِ خوب . آها ، حالا چشمات قشنگ بازه ، بازِ باز . خب ، چي مي بيني ؟ منو ؟ خودمو ؟ مي بيني ديگه نه ؟ خب خوبه . خوشحالم . انقدر خوشحالم كه دلم ميخواد اون دو تا چشمهاتو از ته در بيارم ، كه ديگه اينجوري به من نگاه نكني . اِ ، بستيشون ؟ چرا ؟ جا زدي ؟ حالا من كه هنوز چشماتو در نياوردم . اي بابامثل هميشه . هميشه رو دوست ندارم . هميشه مثل هميشه است . مثل ديروز ؛ مثل پريروز ؛ مثل فردا . فردا هم مثل ديروز ، اصلا همه عين هم . ها ؟ فرق داره ؟ اِ . نه ، فرق نداره . اگه فرق داشت كه تو چشاتو نميبستي ، مي بستي ؟ نه . " نه" رو دوست دارم . اگه بشه ازش استفاده كرد ، خيلي خوبه . مثل تو، كه چشمهاتو بستي و من " نه " رو ديدم . كاش همه مي تونستند همه " نه " ها رو تو چشمِ هم ببينند . نه ؟

Posted by rOoDvIk  @ 6:45 AM |  


Saturday, June 12, 2004


و رفت . و اين چرخه ادامه دارد
و من ماندم در هاله اي از ابهام و او كه رفت ماند در هاله اي از خاطرات
و مي روند و اين چرخه ادامه دارد
و مي رويم و اين چرخه ادامه دارد
و زمان مي تازد بدون لحظه اي توقف و چه حيرت انگيز كه هيچ گاه نمي ايستد ، حتي براي لحظه اي نفس تازه كردن
و خدايش ، او را غرق در نور كند و آرامش

Posted by rOoDvIk  @ 11:50 PM |  



آقا صبح به بخير ! والا من كه ديگه روز و شبم با هم قاطي شده ! چه بايد كرد ؟ نَمِنَم
به هرحال چه قاطي چه در هم چه جدا چه هرچي ، صبح به خير . صبح اونائي هم كه خواب موندن به خير
صبح به بخير، صبح به بخير ، صبح به بخير. خدا جونم صبح تو هم به خير ميدونم كه امروز هم روز خوبي خواهم داشت . امروز هم مثل اين چند روزِ اخير ( 6 روز ) صبح با خورشيد هم كلي گپ زدم . يه جاي اونائي كه خواب موندن و ... بسوزه
ميخواستم بگم كه حتما حتما حتما يه سري به اين سايت بزنيد . البته يه سر كه نه ، يه مقداري براش وقت بگذارين
Solar Healing
اگه بتونين يه مقداري از گشت و گذارهاي الكي تو اينترنت و اينا بزننين و اينو بخونين ، ضرر نمي كنين اگه هم يه موقعي مشكل داشتين براي ترجمش به آدرس زير برين
Tarjomeh
پس ديگه نمي تونين از زيرش در برين
ولي گذشته از شوخي و اينا ، حتما حتما حتما بخونينش
.خوب باشين

Posted by rOoDvIk  @ 5:39 AM |  


Friday, June 11, 2004


همينه ميگن خواستن توانستن است ؟
اصلا هيچ وقت به اين فكر كرده بودي كه ممكنه يه روزي يه موش رو با
كلاه،اونم كلاه كاسكت ببيني ؟
ميخواد ديگه ، حاضره هر كاري هم بكنه ، حرف من و تو هيچ براش مهم نيست
حالا ما ! ميگيم داريم دنبالِ كلاهه ميگرديم ؛ ولي حقيقتا نمي گرديم . فقط خودمونو دور ميزنيم . نه ؟
ما آدما قابليت عادت كردن به هر وضعي رو داريم و همين قابليت كه همه چيزرو خراب ميكنه

Posted by rOoDvIk  @ 5:54 AM |  


Wednesday, June 09, 2004


.جالبه ! دقيقاْ پونزده روز پيش بود كه ديدمش
بازبيني داشتيم . وقتي ازم سيگار خواست ، من بودم كه با يه سرعت عجيب از تريا تا سالن رو ميدوئيدم . كل گروه در تلاش براي بازبيني بودند و من دنبال سيگار . سيگار و برداشتم و دوباره دوئيدم . من ؟
قلبم داشت در مي آمد . قلبِ من ؟
نمي تونستم تو چشماش نگاه كنم . همه تنم مي لرزيد . تن من ؟
حرف هم كه مي خواستم بزنم به تتِ پتِ ميافتادم . چرا ؟
جالبترش اين بود كه همش كار من ميفتاد به تريا . مجبور بودم هي برم و هي ببينمش ! به اين ميگن توفيقِ اجباري
خلاصه كه اون چند ساعت مثل چند روز براي من گذشت ! همه ازم ميپرسيدن كه چِمه . و من ؟ خب ميگفتم كه چمه ! آخه انقدر اين احساس برام جديد بود كه نمي دونستم بايد باهاش چي كار كنم . دلم مي خواست به همه بگم . بگم كه هنوز هم ممكنه اين اتفاقها بيفته . ولي فقط براي چند ساعت خلاصه كه اونروز هم گذشت و من براي اولين بار كه دروغه ، ولي براي دومين بار يك احساس جديد رو تجربه كردم . ديگه هم ياد اون آدم نيفتادم تا الان كه دارم اينا رو مينويسم . چرا ؟ اين برام يه سوال بزرگه

Posted by rOoDvIk  @ 10:57 AM |  


Monday, June 07, 2004


هنوز همونطوريم خرابِ خرابِ خراب
مي خوام بپرم ، ميخوام برم ؛ ولي انگار يه جائي از بدنم گير كرده به زمين ، نمي ذاره بلند شم
مي خوام حرف بزنم ، ميخوام بگم ؛ ولي با كي ؟ به كي ؟
مي خوام برقصم ، مي خوام بچرخم ؛ ولي صداي آهنگ و خوب نمي شنوم ، اگه سرم گيج بره ؟
مي خوام فراموش كنم ، مي خوام همه چيزرو پاك كنم ؛ اِ پاكُنم ؟
مي خوام باشه ، مي خوام بياد ؛ ولي مي ترسم ، اگه بياد و ديگه نره ؟

بازم همونطوريم خرابِ خرابِ خراب
دلم مي خواد داد بزنم ، نه نه ؛ اگه قول بدي به همه حرفهام گوش بدي داد نمي زنم؛ قول ؟
تو فقط منو نگاه كن و من فقط حرف بزنم ، واي نمي دوني چقدر حرف دارم . خسته نميشي ؟
از كجا بگم ؟ از اول ؟ نه ؛ از آخر مي گم
راستي ميدوني من هيچوقت با كسي حرف نزدم ؟ اينا رو مي خوام فقط براي تو بگم
براي خودِ خودِ خودت
‌هيس ! قرار شد تو حرف نزني
خب بگم ؟
كلي وقتِ كه همه اين حرفها مونده تو دلم .آخه هيچكس نبود كه فقط نگام كنه و بگذاره كه من حرف بزنم
اِ مگه قول ندادي نگام كني ؟ هي ؟ كجائي ؟

حرفام چي ؟

من

Posted by rOoDvIk  @ 11:27 PM |  



وه كه چه احساس زيبائي
و چه حيف گذرا بودنش
واي كه دلم چه بي قرار است
و فردا ؟

وه كه چه تب و تابي
و چه حيف نماندنش
واي كه وجودم چه زيبا مي لرزد
و فردا ؟

وه كه چه نگاهي
و چه حيف برگرفتنش
واي كه چشمانم چه زيبا مي بيند
و فردا ؟

وه كه چه آغوشي
و چه حيف نخواستنش
واي كه تنم چه حريص ميسوزد
و فردا ؟

مي گذرد
نمي ماند
برمي گيرد
نمي خواهد

واي كه چه افسوسي

و حالا ؟


من

Posted by rOoDvIk  @ 3:16 PM |  


Sunday, June 06, 2004


صمصميت اين كتاب كوچك آدمي را منقلب ميكند
اين كتاب فرياد غرور زني سركش است ، فرياد خشم ، همچنين فرياد عشق به مادري ، كتاب كوچكي است سراسر شورانگيز شامل همه زيروبمهاي شادي ، محبت ، نااميدي ، خشم ، غم ، اضطراب و اميد . كتابي براي همه زنها موافق يا مخالف سقط جنين ، زناني كه آزادند و يا در راه آزاد شدنند ، كتابي كه همه زنها ، از جمله" زن خانه دار " رادر گزينش راه زندگي آزاد مي گذاردو كتابي كه مردها را نيز در فهم مسائل زنان ياري مي دهد

نامه به كودكي كه هرگزبه دنيا نيامد
اوريانا فالاچي


قسمتي از كتاب :

دوست داشتن ؟ يك روز بايد من و تو درباره كاري كه عشقش مي نامند مفصل صحبت كنيم . زيرا صادقانه بگويم هنوز از اين مقوله چيزي دستگيرم نشده . به گمانم موضوع ابهامي عظيم در ميان باشد كه براي مقيد كردن و سرگرم كردن ما اختراع شده . كشيشها ، آگهيهاي تجاري ، ادبا ، سياستمداران ، و همه آنهائي كه عشقبازي ميكنند ، از عشق حرف ميزنند و با سخن گفتن از عشق ، با جلوه دادن به آن به عنوان زيربناي هر داستان غم انگيز به روح و جسم خيانت مي ورزند ، آنها را جريحه دار مي سازند و حتي به قتل مي رسانند . من از اين كلمه اي كه در همه جا و همه زبانهاست نفرت دارم . دوست دارم راه بروم ، دوست دارم بنوشم ، دوست دارم سيگار بكشم ، آزادي را دوست دارم ، معشوقم را دوست دارم ، پسرم را دوست دارم . اگر آن چيزي كه ذهن و قلب مرا مشوش مي سازد همان است كه عشقش مي نامند سعي مي كنم هرگز از آن استفاده نكنم ، حتي هرگز از خودم نپرسم . و من نمي دانم كه آيا تو را دوست دارم . من به عنوان عشق به تو نمي انديشم . يه عنوان زندگي به تو فكر ميكنم و پدرت را ، گوش بده : هر چه بيشتر فكر ميكنم بيشتر مطمئن ميشوم كه هرگز دوست نداشته ام تحسينش كردم ، خواستمش ، ولي دوست داشتن : نه . آنهايي هم كه پيش ازاوآمدند ، شبح هاي نااميد كننده اي بودند از جستجوئي همواره نا موفق . ناموفق ؟ البته اين جستجو به يك درد مي خورد : به درد فهميدن اينكه هيچ چيزبه اندازه تمايلي كه يك موجود به موجود ديگر دارد ، مثلا تمايل يك مرد به يك زن ويك زن به يك مرد ، آزادي را تهديد نمي كند . نه بندها ، نه زنجيرها ، نه ميله هاي آهني ، هيچيك اين چنين بندگي كوركورانه ، اين چنين ضعف نااميدانه اي را پيش نمي آورند و بدبختي موقعي پيش مي آيد كه آدم به اسم اين تمايل وجود خود را در اختيار ديگري قرار دهد : اين تنها به درد آن مي خورد كه حقوقمان ، شايستگيمان و آزاديمان را از ياد ببريم مانند سگي كه دارد غرق ميشود بيهوده در جستجوي ساحلي هستي وجود ندارد . ساحلي كه اسمش دوشت داشتن و محبوب بودن است و دست آخر با ريشخند ، با نوميدي خود را به سوي بيطرفي مي كشاني در بهترين موارد به اين خيال مي افتي كه از خود بپرسي چرا خود را به آب انداختي: عدم رضايت از خودت، اميد يافتن چيز ديگري در خودت ، كه نمي ديدي ؟ ترس از تنهائي ، از اندوه ، از سكوت ؟ نياز به تصرف كردن و در تصرف قرار گرفتن ؟ به عقيده برخي اين چيزي است كه آن را عشق مي نامند ولي من بيم آن دارم كه اين بيشتر گرسنگي باشد كه چون به سيري انجاميد به سوء هاضمه مبدل شود ، به استفراغ
....

Posted by rOoDvIk  @ 11:33 PM |  



واي واي واي ،ما كجاييم ؟ كجا وايساديم ؟ تاحالا شده به موقعيتهامون نگاه كنيم ؟ اصلا ببينيم كي هستيم يا جامون كجاست و بعد از همه اين چيزها دنباي جاي بقيه بگرديم و اونا رو براي خودمون پيدا كنيم ؟ يا شده اصلا" فكر كنيم همديگرو براي چي ميخايم ؟ نه ! نشده ! ميدونم كه نشده ؛ ميدوني از كجا مطمئنم ؟ از اونجائي كه اگه پاش بيفته هم همديگرو داغون ميكنيم ! همه همديگرو به گه ميكشيم ! همه همديگرو له ميكنيم ، نه ؟
!اونجاي آدم دروغگو
واي خدا كاش ميتونستم همشو بنويسم ! همه كثافتها ! همه نامرديها ، همه
دلم گرفته خيلي از همه اين چيزها ! چي بگم ؟
امروز شكستم امروز له شدم امروز تمام كثافت دنيا رو يه جا ديدم ، جدي ميگم . همشو تو يك جمله شنيدم ، همشو همشو همشو
واي چقدر بد وقتي خودمون با يك جمله با يك نگاه خودمونو ميبريم زير همه كثافتها . همه ميكنيم ، همه
اي بابا چي بايد گفت ؟

Posted by rOoDvIk  @ 10:44 PM |  


Saturday, June 05, 2004


سلام
منم؛ آره منم ولي نه اوني كه ديشب بودم و نه اوني كه تاحالا بودم
منم؛ خودِ خودِ خودمم
بدون همه اون نقابها ؛
ميتوني منو ببيني ؟
نه نميتوني ؛ مطمئنم كه نميتوني
هر موقع تونستي خودتو ببيني منم ميتوني ببيني
تو اين همه آدمهاي دور و برم ؛ فقط يك نفر منو ديد ؛آخه اونم قبل از من خودش رو ديده بود
دوباره سلام
سلام سلام سلام
امروز فهميدم كه تو كل اين دنيا اون چيزي كه مهمه اينه : من
من من من
همين
و من دارم ميرم كه اين من خودمو دوباره پيدا كنم
باهاش زندگي كنم
واي واي واي
يادته گفتم تاحالا شده رو ابرها برقصي ؟ من دارم بالاي همه اون ابرها ميرقصم ؛ ميرقصم با خودم
ميرقصم و پايكوبي ميكنم و لذت ميبرم
خيلي خوشحالم ؛ براي خودم و من
خيلي
من دارم ميرم كه برسم به اوج
بالاي بالاي بالا
بالاي همه پرنده ها
همه ستاره ها
همه ابرها
بالاتر از همه چي
ولي نه از خورشيد بالاتر
از اون بالاتر نميرم
ميدوني آخه خورشيد هم داره بهم كمك ميكنه
من از هر چي كه لازم باشه استفاده ميكنم براي بالا رفتن
حتي اگه مجبور شم پامو فشار بدم روي تمام تن تو و ازش برم بال و تو له شي ؛ ولي من ميرم
آره تويي كه نميتوني بالا رفتن آدما رو ببيني
اگر هم زير پاي من له نشي بالاخره زير پاي يه آدم ديگه كه خودشو پيدا كرده و داره ميره بالا له ميشي
آدما يا موفق به رفتن ميشن يا له ميشن
و من خواهم رفت
تو هم برو


من



Posted by rOoDvIk  @ 12:55 AM |  


Friday, June 04, 2004


!واي ديدي يادم ننداختي

Posted by rOoDvIk  @ 2:58 AM |  



من كجا بودم ؟
كجا رفتم ؟
من رفتم تا آخرش ، رفتم ، واقعا" رفتم
تو راست ميگي ؛
منم ديگه نيستمش
ولي نه مثل تو ،
واي واي واي واي واي واي
با كلي واي ديگه
من خودمو ديدم ،
من خودمو لمس كردم
من با خودم خوابيدم
من با خودم راه رفتم
من با خودم خنديدم
من با من
من بودم و من ؛
واي چقدر قشنگ
اين همون سياهيست كه بالاترش نيست
خوبم خوبم خوبم خوبم
خيلي


من

Posted by rOoDvIk  @ 2:56 AM |  


Wednesday, June 02, 2004

● تقدير
هميشه در زندگي نيروئي هست آن سوي دسترس و توانائي
يكايك آدميان . شايد سرچشمه اين نيرو در قوانين طبيعت
ناآگاه است كه بر انسان فرمان ميراند. انسان در جهان خودكامه
طبيعت غير انساني بسر ميبرد و ناچار است بكوشد تا چگونگي
كاركرد آن را دريابد و به كار خويش گيرد. براي زيستن راهي
جز اين نيست. پس دسترسي و تسلط بر تقدير ِ خود تقدير انسان
زنده است. گرچه هر كاميابي خود ناكامي تازه اي است با آن
يگانه و جدايي ناپذير ِ زيرا انسان محدود و رهسپار در هر گام
.در مي يابد كه به نهايت جهان بي نهايت نمي توان رسيد
انسان موج بي آرام درياست و تقدير او صخره دير پاي ساحل
اولي در تلاش و پاشيدگي تشكيل است و دومي استوار و بسيار
.دير تاثيرپذير

بر گرفته از كتاب افسانه هاي تباي
نوشتهَ سوفوكلس


Posted by rOoDvIk  @ 12:10 AM |  


Tuesday, June 01, 2004


تا حالا شده رو ابرها برقصي ؟

من

Posted by rOoDvIk  @ 11:42 PM |  


بالاي صفحه