You Have Not The Required Plugin To Play This Blog's Music
by John Lennon

ImaginE

خبرگزاری آپدیت : ایمیل خود را وارد کنید

Powered by Bloglet

Saturday, August 28, 2004


میای زندگی رو بدزدیم ؟

Posted by rOoDvIk  @ 12:26 AM |  


Sunday, August 22, 2004


مامانی من ؟ همه چیزم ؟ نمی خوابی ؟ وای که امشب چقدر اون دو تا چشمهای خوشگلت حرف دارند . کوچولوی من نمی خوابه . کوچولوی من باید آروم شه ؛ آروم ِ آروم ِ آروم . خواهش می کنم آروم باش ، فقط تو می تونی منو آروم کنی . هیس ! نه ! نگو! تروخدا اینطوری نگام نکن . آره آره . فقط تو می دونی . می خوای با نگات داغونم کنی ؟ یا با همه اون حرفهایی که نمی زنی ؟ لا لا لا لا لا لا لا لا لا .... تروخدا بخواب . آره مامانی ؛ منم خوابم نمی بره . تو می تونستی باشی و ... . می خوام برات قصه بگم . بعد یواش یواش خوابمون می بره . به نام خودت ، گلم . یه شبی توی شهرِ شلوغ پسرکی عاشق دخترکی شد . بابای پسرک ِ قصه ما رفته بود پیش خدا ؛ آره مامانی ، مثل تو ؛ . دخترک ؛ قد بلند ، موهای بلند و صاف ِ خرمایی و چهره خیلی خوشگلی داشت . خلاصه پسرک بالاخره به دختر رسید و با هم ازدواج کردند . پسرک خیلی دخترو دوست داشت . یه شبی وقتی پیش هم خوابیده بودند ، با هم یه نی نی درست کردند . مامانی می خندنی ؟ ای ناقلا . نی نی شون به دنیا اومد . یه دخترِ کچل و گرد و قرمز . نی نی ِ قصه ما خیلی شیطون بود . قیافه اش هم مثل میمون بود . این خانوم کوچولو پیش باباش بزرگ شد . چون مامانش می رفت سر کار . خیلی باباش و دوست داشت . با هم بازی می کردند ، بیرون می رفتند ، غذا می خوردند ، حموم می کردند . بعدا هم که خانوم کوچولو بزرگتر شد با هم درس می خوندند . چند سالی که گذشت ، دیگه مامان دختر کوچولو نرفت سر کارو باباش می رفت . کم کم فاصله بین اونا زیاد شد . دخترک کم کم بزرگ شد . پونزده شونزده ساله شده بود که اولین اتفاق افتاد و بعد اتفاق دوم و ... انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا ... اِ مامانی ؟ خوابی ؟ بیداری کلک ؟ آره می گفتم ، نگم ؟ چرا ؟ باشه . پس قول بده بخوابی . آره بغلت می کنم . بیا بغلم . آها ، حالا بخوابیم. وای چقدر دلم بچه می خواد . آره مامانی تو رو می خوام ؛ همونی که بودی ؛ آروم ِ آروم ِ آروم
چقدر دلم شیطونی می خواد . خنده های از ته دل و گریه هایی که زود از یاد میرن . دلم می خواد دوباره گولم بزنن - آقا دزد می یاد می برتت - دلم می خواد دوباره گریه کنم برای ده دقیقه بیشتر بیدار موندن ، دلم دوباره یه تدی می خواد که اگه نباشه شبها خوابم نبره ، دوباره صورتم از بس ماچم میکنن قرمز بشه وشبها از بس شیطونی کردم تا سرم و می گذارم رو بالش ... ولی نمی شه
دلم بچه می خواد . یه بچه که فقط مال خودم باشه . که اگه باشه ؛ همه شیطونیا و خنده ها و گریه ها و گول خوردنها ش و ... انگار مال خودمه ، که وقتی نگاش می کنم همه جونم بره . وای وقتی خوابه ؛ وقتی می خنده ، کونش ، کف پاش
آره دلم جون دوباره می خواد

Posted by rOoDvIk  @ 2:19 AM |  


Tuesday, August 17, 2004

● Since I Have You
I don't have plans and schemes
And I don't have hopes and dreams
I, don't have anything
Since I have you
q
And I don't have fond desires
And I don't have happy hours
I don't have anything
Since I have you
q
And I don't have happiness
and I guess I never will love again
When you walked out on me
In walked the misery
And he's been here since then
q
I don't have love to share
And I don't have one who cares
I don't have anything
Since I have
you,you,you
you, you, you
q
And I don't have love to share
And I don't have one who cares
I don't have anything
Since I have you
q
Since I have you

Posted by rOoDvIk  @ 3:53 PM |  


Thursday, August 12, 2004


و همه ما روزی یا شاید شبی ، زیر مشتی خاک خواهیم خفت . و من روی سینه اش یک شاخه گل گذاشتم ، قبل از اینکه خاک را به رویش بریزند . و من نه گریستم و نه خندیدم . و تنها فکر کردم به همان روز یا همان شب ، که نمی دانم آیا کسی یک شاخه گل را قبل از خاک به روی سینه ام خواهد گذاشت . و نمی دانم که ما به دنبال چه ، چنین شتابان می دویم ، و برای رسیدن به چه ، همدیگر را له می کنیم . در نگاه هم جستجو می کنیم و تنها می خواهیم . او نمی خواهد آنچه را که تو می خواهی و تو نمی خواهی آنچه را که او خواست . و در نهایت ؛ م ... د ... ف ... و ... ن ... زیر مشتی خاک . ولی من تجربه کردم غیر از این را . و باز هم ، هیچ و تلخ . به تلخی جام زهری که هرگز ننوشیده ام آن را ولی بارها مرا به زیر خاک برده و بازگردانیده . به خدایم سوگند که حالم هیچ خوب نیست . و به خدایت سوگند که من هستم ؛ با یک تفاوت ؛ که من در جنگم . زمان جنگ طولانی شده ، اما من راضیم . این جنگیدن مرا ساخت . این جنگ به من درسها آموخت . و باز هم سوگند که من اسیر این زمین نیستم . من هرچه بگویم ؛ کم گفتم . تو بگو؛ از آسمانی که به آن سفر کردی ؛ با ابرها همراه شدی ؟ با قطره های باران عشقبازی کردی ؟ و من کجا بودم ؟ من را هم ببر . من نیز خسته و سرگردانم دراین میان.
و خوب باش

Posted by rOoDvIk  @ 11:58 PM |  


Tuesday, August 03, 2004


و من متولد شدم ... مستی ، به جانم افتاد
و من زندگی کردم ... این بار بدون مستی ، اما در اوج
و من مردم ... در اوج مستی و با تو
من

Posted by rOoDvIk  @ 11:53 PM |  


بالاي صفحه