ImaginE |
|
May 2004
June 2004 July 2004 August 2004 September 2004 October 2004 November 2004 December 2004 March 2005 April 2005 September 2005 November 2005 December 2006 January 2007 |
Thursday, September 30, 2004 نمی خواهم برای من هیچ آرزویی کنی . رفته بودی ، چرا بازگشتی ؟ اینبار محکم تر . می خواستم همیشه تنها و تنها در فکرم بمانی . تنها یک تصویر . تصویر تو ، با آن دندانهای سفید و مرتب و چند تار سفید مویت . همین ! دانسته های من از تو تنها در تصویرت خلاصه می شد . اما حالا فرصت بیشتر دانستن هست و من این فرصت را نمی خواهم . فرصت تجربه کردن تو را نمی خواهم . فرصت به دست آوردنت و از دست دادنت را نمی خواهم . هیچ فرصتی به من نده . من تنها تصویر تو را می خواهم با همان لبخند که تمام دندانهای سفیدت از پس آن نمایان میشد . خوب می دانی و من هم می دانم که اگر زمانی برسد ، حاضرم روی تمام زندگی خط بکشم و با تو به میدان بازی بیایم . به من میدان این بازی را نده . همه را از من بگیر ، با بی رحمی ، با من بی رحم باش . حاضرم از دست بدهم همه چیز را تنها برای شروع یک بازی احمقانه . پس بی رحم باش . نمی خواهم از تو چیزی بدانم . نمی خواهم با هم تمام تصویر ها و لبخند ها را ویران کنیم ، ویران می شود ، می سوزد ، پس روشن نکن این آتش را ، که من سرگردان شوم به دنبال آبی برای فرو نشاندنش . تو هستی . من هستم . هر یک بر جای خود ؛ اما از تو می خواهم بی رحم باشی ، به اندازه تمام ستارگان بی رحم باش ، به من کمک کن . من تا حالا عاشق نبوده ام ، شاید تو بودی ، نمی دانم ، ولی من نبوده ام و نمی خواهم که باشم . عشق تنها توجیهی است بر تمام کرده هایی که یک انسان بر انسانی دیگر روا داشته است ، همین و بس . من توجیه نمی خواهم . تنها تصویرت . مثل یک توهم ، مثل رویا ، خواب .... برو . نمان ، بی رحم باش به اندازه تمام سفیدی دندانهایت . برو برو برو . تصویرت ، تنها تصویرت بر جای خواهد ماند ، مثل دنیایی که جا مانده است ، مثل تو ، مثل من . بسیار شنیده ام حرفهایی که برای تو گفته اند . خوب گفته اند . می دانم که خوبی ، خوبی ات را به تمام شب می بخشم ، به گفتگوی شبانه و به خودم . می بخشم هر چه را که از تو دارم به چشمانت ، به دخترکی که در رودخانه لباس می شست ، به نیمه ماهی که هیچ گاه از یادم نرفت و به خورشیدی که صبح را با آن آغاز کردم و به تو ! برو ! رضا یعنی راضی ؛ و تو راضی هستی به تمام آتشها ؟ به تمام خاکستر های بر جا مانده ؟ عشق ، تجربه تلخی به نظرم می رسد . بسیار دارم برای گفتن ، می دانم که تنها تو هستی و من ، اما اصراری نیست برای گفتن ، تنها اصراری برای رفتن ، رفتنت ، تصویرت را استحکام خواهد بخشید . روزهاست که می بینمت ، تنها یا با کسی ، فرقی ندارد ، سالهاست که می بینم ، تصویرت ، تنها چیزی که گم نشد در زمان ، گم نشد در تمام رویاهایم ، خوابهایم .... رنگ نارنجی ، تنها تو را به یادم میاورد . تو را ، لبخندت را ... بسیار دارم برای گفتن ، اما اصراری نیست برای گفتن .... تنها و تنها برو . همین من Wednesday, September 29, 2004 یک دخترک از جنس باران
نه ، خود خود باران ، آره باران نگاهش ، لبخندش و صدایش ؛ صمیمی و صمیمی و صمیمی دخترک ! تو از کجا آمده ای ؟ نگاههایت کدامین سو را نشانه گرفته اند ؟ دخترک بارانی دخترک ! پرواز کن بارانی که از آسمان فرو ریخت ؛ باز هم به آسمان بر خواهد گشت پس نمان ! برو من از لحظه لحظه پرواز تو لذت خواهم برد پرواز تو ، زندگی من است ، پس بپر و اوج پروازت ، اوج بودن من ، پس بپر من Monday, September 27, 2004 پسرک اما ... عاشق نبود
یک تکه از وجودش گم شده بود و تنها آرزوی عشق داشت دخترک اما از آرزوی عشق لذت برد دخترک ، تکه تکه اش بر جای بودند اما عاشق نبود برای تو می نویسم ؛ دخترک کوچک خدا
نقابها را از چهره بردار . کمک کن ؛ به خودت ، برای رشد کردن ، بالا رفتن و پرواز . بپر . برایم نوشتی :" دستها برایت به صدا در خواهند آمد . این دستها از آن توست ، خواهم دید " ، من نیز خواهان دیدنم ، دیدن دستهایی که نقابها را از چهره ات خواهند کند ، و تمام زنانگی ات دیده خواهد شد . آیا من نیز خواهم دید تمام آنچه که پنهان شده ؟ دخترک من نمی دانم که آن شب در اتاق طبقه پنجم آن ساختمان در شمالی ترین قسمت این کشور آن نقابها بودند یا ... ؟ و فقط تو می دانی و من نمی دانم . اصراری هم نیست برای شنیدن . تنها اصرارم برای دیدن است ، دیدن رها شدنت ، آیا خواهم دید ؟ Monday, September 20, 2004 دیشب را با یک سنگ صبح کردم
قطعه سنگی گرد گوشه امروز دلتنگش شده ام سنگ سفید بود ، اما صبح سیاه ِ سیاه ِ سیاه نمی دانم چه بر سرش آوردم که این چنین رنگ باخت ، سنگ من نمی دانم آدمیانی که به آنها می گویند سنگ آیا قادرند این چنین شبی را برای کسی به صبح برسانند ؟ می توان تا صبح آنها را در دست گرفت بدون ذره ای کثافت ؟ آیا می توان دلتنگشان شد ؟ می توان خواست بدون اینکه خواسته شود ؟ و هزاران هزار می توان ِ دیگر اکنون سنگ من در خواب است و من در انتظار برای پیکاری دوباره برای باز ، رنگ باختن انتظار من چه زیباست زیرا که می دانم این بار در انتظار نخواهم ماند ... Thursday, September 16, 2004 دستانی که بوی شهوت نمی داد لبهایی که هیچ نشانی از خودخواهی جسمی نداشت و بدنی که تمام تنم در آن حل شده بود باز هم یک پرواز ؛ بدون سقوط موسیقی راک قولی که شکسته شد سکوت شبی که صبح شد مشروب عشق نه ؛ جریان زندگی بوی تنش را روی پتویم جا گذاشت ، صدای ضربانهای قلبش را در گوشم جادو رقص دیوانگی نه ؛ پرواز به سلامتی تو آزاد رها شدن پنجره ای که بسته شد حرف دنیایی که دور سرم می چرخید رویا و حیف که کلمات به یاریم نمی آیند Posted by rOoDvIk @ 10:36 PM | Wednesday, September 15, 2004 و باز هم از دست دادم
اما این بار، من نبودم که از دست دادم از دستم گرفتند و به آتش کشیدند و من به زمانی می اندیشم که آن رنگها و خطها ؛ مرا آرام می بردند وباز برم می گردانند با یک تفاوت ؛ که آشفته می رفتم ، اما ؛ سرمست باز می گشتم و هنوز هم پای من قدرت رفتن دارد اما بالهای پرنده ای که مرا بر می گرداند سوخت ؛ اما خاکستر نشد تنها در تاریکی گم شد من به دنبال پرنده ای جدید با بالهای فراخ نخواهم رفت و منتظر همان پرنده خواهم ماند که پرواز با پرنده ای که بالهایش را تکه تکه از میان سوخته ها جدا کرده چه لذتبخش خواهد بود من |