You Have Not The Required Plugin To Play This Blog's Music
by John Lennon

ImaginE

خبرگزاری آپدیت : ایمیل خود را وارد کنید

Powered by Bloglet

Thursday, September 30, 2004


نمی خواهم برای من هیچ آرزویی کنی . رفته بودی ، چرا بازگشتی ؟ اینبار محکم تر . می خواستم همیشه تنها و تنها در فکرم بمانی . تنها یک تصویر . تصویر تو ، با آن دندانهای سفید و مرتب و چند تار سفید مویت . همین ! دانسته های من از تو تنها در تصویرت خلاصه می شد . اما حالا فرصت بیشتر دانستن هست و من این فرصت را نمی خواهم . فرصت تجربه کردن تو را نمی خواهم . فرصت به دست آوردنت و از دست دادنت را نمی خواهم . هیچ فرصتی به من نده . من تنها تصویر تو را می خواهم با همان لبخند که تمام دندانهای سفیدت از پس آن نمایان میشد . خوب می دانی و من هم می دانم که اگر زمانی برسد ، حاضرم روی تمام زندگی خط بکشم و با تو به میدان بازی بیایم . به من میدان این بازی را نده . همه را از من بگیر ، با بی رحمی ، با من بی رحم باش . حاضرم از دست بدهم همه چیز را تنها برای شروع یک بازی احمقانه . پس بی رحم باش . نمی خواهم از تو چیزی بدانم . نمی خواهم با هم تمام تصویر ها و لبخند ها را ویران کنیم ، ویران می شود ، می سوزد ، پس روشن نکن این آتش را ، که من سرگردان شوم به دنبال آبی برای فرو نشاندنش . تو هستی . من هستم . هر یک بر جای خود ؛ اما از تو می خواهم بی رحم باشی ، به اندازه تمام ستارگان بی رحم باش ، به من کمک کن . من تا حالا عاشق نبوده ام ، شاید تو بودی ، نمی دانم ، ولی من نبوده ام و نمی خواهم که باشم . عشق تنها توجیهی است بر تمام کرده هایی که یک انسان بر انسانی دیگر روا داشته است ، همین و بس . من توجیه نمی خواهم . تنها تصویرت . مثل یک توهم ، مثل رویا ، خواب .... برو . نمان ، بی رحم باش به اندازه تمام سفیدی دندانهایت . برو برو برو . تصویرت ، تنها تصویرت بر جای خواهد ماند ، مثل دنیایی که جا مانده است ، مثل تو ، مثل من . بسیار شنیده ام حرفهایی که برای تو گفته اند . خوب گفته اند . می دانم که خوبی ، خوبی ات را به تمام شب می بخشم ، به گفتگوی شبانه و به خودم . می بخشم هر چه را که از تو دارم به چشمانت ، به دخترکی که در رودخانه لباس می شست ، به نیمه ماهی که هیچ گاه از یادم نرفت و به خورشیدی که صبح را با آن آغاز کردم و به تو ! برو ! رضا یعنی راضی ؛ و تو راضی هستی به تمام آتشها ؟ به تمام خاکستر های بر جا مانده ؟ عشق ، تجربه تلخی به نظرم می رسد . بسیار دارم برای گفتن ، می دانم که تنها تو هستی و من ، اما اصراری نیست برای گفتن ، تنها اصراری برای رفتن ، رفتنت ، تصویرت را استحکام خواهد بخشید . روزهاست که می بینمت ، تنها یا با کسی ، فرقی ندارد ، سالهاست که می بینم ، تصویرت ، تنها چیزی که گم نشد در زمان ، گم نشد در تمام رویاهایم ، خوابهایم .... رنگ نارنجی ، تنها تو را به یادم میاورد . تو را ، لبخندت را ... بسیار دارم برای گفتن ، اما اصراری نیست برای گفتن .... تنها و تنها برو . همین
من

Posted by rOoDvIk  @ 1:54 AM |  


Wednesday, September 29, 2004


یک دخترک از جنس باران
نه ، خود خود باران ، آره باران
نگاهش ، لبخندش و صدایش ؛ صمیمی و صمیمی و صمیمی
دخترک ! تو از کجا آمده ای ؟ نگاههایت کدامین سو را نشانه گرفته اند ؟ دخترک بارانی
دخترک ! پرواز کن
بارانی که از آسمان فرو ریخت ؛ باز هم به آسمان بر خواهد گشت
پس نمان ! برو
من از لحظه لحظه پرواز تو لذت خواهم برد
پرواز تو ، زندگی من است ، پس بپر
و اوج پروازت ، اوج بودن من ، پس بپر
من

Posted by rOoDvIk  @ 5:51 PM |  


Monday, September 27, 2004


پسرک اما ... عاشق نبود
یک تکه از وجودش گم شده بود
و تنها آرزوی عشق داشت
دخترک اما
از آرزوی عشق لذت برد
دخترک ، تکه تکه اش بر جای بودند
اما عاشق نبود

Posted by rOoDvIk  @ 3:14 AM |  



برای تو می نویسم ؛ دخترک کوچک خدا
نقابها را از چهره بردار . کمک کن ؛ به خودت ، برای رشد کردن ، بالا رفتن و پرواز . بپر . برایم نوشتی :" دستها برایت به صدا در خواهند آمد . این دستها از آن توست ، خواهم دید " ، من نیز خواهان دیدنم ، دیدن دستهایی که نقابها را از چهره ات خواهند کند ، و تمام زنانگی ات دیده خواهد شد . آیا من نیز خواهم دید تمام آنچه که پنهان شده ؟ دخترک من نمی دانم که آن شب در اتاق طبقه پنجم آن ساختمان در شمالی ترین قسمت این کشور آن نقابها بودند یا ... ؟ و فقط تو می دانی و من نمی دانم . اصراری هم نیست برای شنیدن . تنها اصرارم برای دیدن است ، دیدن رها شدنت ، آیا خواهم دید ؟

Posted by rOoDvIk  @ 2:56 AM |  


Monday, September 20, 2004


دیشب را با یک سنگ صبح کردم
قطعه سنگی گرد گوشه
امروز دلتنگش شده ام
سنگ سفید بود ، اما صبح
سیاه ِ سیاه ِ سیاه
نمی دانم چه بر سرش آوردم
که این چنین رنگ باخت ، سنگ من
نمی دانم آدمیانی که به آنها می گویند سنگ
آیا قادرند این چنین شبی را برای کسی به صبح برسانند ؟
می توان تا صبح آنها را در دست گرفت بدون ذره ای کثافت ؟
آیا می توان دلتنگشان شد ؟
می توان خواست بدون اینکه خواسته شود ؟
و هزاران هزار می توان ِ دیگر
اکنون
سنگ من در خواب است و من در انتظار
برای پیکاری دوباره
برای باز ، رنگ باختن
انتظار من چه زیباست
زیرا که می دانم این بار در انتظار نخواهم ماند
...

Posted by rOoDvIk  @ 9:49 PM |  


Thursday, September 16, 2004


دستانی که بوی شهوت نمی داد
لبهایی که هیچ نشانی از خودخواهی جسمی نداشت و بدنی که تمام تنم در آن حل شده بود
باز هم یک پرواز ؛ بدون سقوط
موسیقی راک
قولی که شکسته شد
سکوت
شبی که صبح شد
مشروب
عشق نه ؛ جریان زندگی
بوی تنش را روی پتویم جا گذاشت ، صدای ضربانهای قلبش را در گوشم
جادو
رقص
دیوانگی نه ؛ پرواز
به سلامتی تو
آزاد رها شدن
پنجره ای که بسته شد
حرف
دنیایی که دور سرم می چرخید
رویا
و حیف که کلمات به یاریم نمی آیند

Posted by rOoDvIk  @ 10:36 PM |  


Wednesday, September 15, 2004


و باز هم از دست دادم
اما این بار، من نبودم که از دست دادم
از دستم گرفتند
و
به آتش کشیدند
و من
به زمانی می اندیشم که
آن رنگها و خطها ؛
مرا آرام می بردند
وباز برم می گردانند
با یک تفاوت ؛
که آشفته می رفتم ، اما ؛
سرمست باز می گشتم
و هنوز هم پای من قدرت رفتن دارد
اما
بالهای پرنده ای که مرا بر می گرداند
سوخت ؛
اما خاکستر نشد
تنها در تاریکی گم شد
من به دنبال پرنده ای جدید با بالهای فراخ
نخواهم رفت
و منتظر همان پرنده خواهم ماند
که پرواز با پرنده ای که بالهایش را
تکه تکه از میان سوخته ها جدا کرده
چه لذتبخش خواهد بود
من

Posted by rOoDvIk  @ 7:10 PM |  


بالاي صفحه