You Have Not The Required Plugin To Play This Blog's Music
by John Lennon

ImaginE

خبرگزاری آپدیت : ایمیل خود را وارد کنید

Powered by Bloglet

Wednesday, October 27, 2004


این بار خطابم تویی ! خود خود تو ! نامت را اینجا نخواهم برد ، زیرا که خود آگاهی . نمی دانم در پس آن چهره ، چند صورت با چند رنگ نهفته است ! تو خود نیستی ، خودت هم میدانی ، آگاهانه خودت نیستی . این از همه چیز بدتر است . من نظاره کردم تمام بازیهایت را ، تمام رنگ هایت را دیدم ، چهره های متفاوتت را ، نگاههای موذیانه ات را ، و عشقت را !! نمی دانم چه می خواهی ، طلب دانستن هم نمی کنم . در پس نگاههایت چه چیز را پنهان می کنی ؟ شاید در پنهان کردن تبحر نداری ! چون پنهان نمی شوند ، از گوشه ای خود را به رخ می کشند ! چند رنگی و چند نقش را بازی کردن کار هر کسی نیست ! می فهمی ؟ خودت را به دست زندگی سپردی که تو را ببرد ؟ ناگهانی ؟ به مکانهای جدید ؟ به اتفاقات دلچسب ؟ به بی هدفی ؟ به کثافت ؟ به چی ؟ خودت هم نمی دانی ! و این ناگوارترین قسمت قضیه است . البته از دید تو نه . چون تو حتی نمی دانی برای چه نفس می کشی ، برای چه ادامه می دهی ، و برای چه قلبت هنوز می تپد !! قلب خالی تو ! با همین قلب خالی ادعای عاشق شدن داری ؟ عاشقی ؟ عشق یعنی چه ؟ عشق یعنی احساس کثیف تو در پس نگاههای مهربانت ؟ یعنی دست آهنینت در پس نوازشهایت ؟ یا شاید هم نبودهایت در پس همه بودنهایت ! تو اینگونه عاشقی ! همین حالا که این نوشته را می خوانی از تو می خواهم تعریف کنی ، خودت را در یک کلمه ، به زبان بیاوری ، بدون چشم بستن بر وجودت . به چه رسیدی ؟ کدام کلمه تو را برای خودت تعریف کرد ؟ من تو را اینگونه تعریف می کنم : " پوچ " برای وجود پر از خالی ات ، " احمق " برای آن که میدانی و دوباره و دوباره ادامه می دهی ، " خواب " برای وجدان به ظاهر بیدارت ، " بی " در پس شرفت ، " هرزه " برای پاکی ات ، " بی شرم " برای نگاهت ، " کثیف " برای لبخندت ، " زشت " برای صورتت ...... کافی نیست ، می دانم ، اما نمی خواهم بیشتر از این اینجا را به تو آلوده کنم . ادامه بده ، به زندگی ؛ خواهی درخشید ، نه آنگونه که باب میل توست ، بلکه باب میل زمان ، زمانی که خود را به آن سپردی ! باز هم خواهم نوشت ، برای تو ! فعلا همین

Posted by rOoDvIk  @ 3:07 AM |  


Saturday, October 23, 2004


تصویرها با هم در آمیخته اند ! نمی توانم هیچ تصویری را تشخیص بدهم ، تنها سرگردانم در بین آنها ، اما هنوز گم نشدم در آن میان . توان این را دارم که تصویرهایی را که نمی خواهم به دور بریزم و آنهای دیگر را مرتب بچینم ، این هم کار سختی نیست که تصویرهایی که نمی خواهند بمانند را پاک کنم ، اما با آنها که سرگدانند چه کنم ؟ با آنها که معلقند بین ماندن و نماندن ؟ سرگردانی آنها من را گیج می کند ، بی حرفی شان ، سوالهای من را بی پاسخ می گذارد . تیرگی آنها بر دیگر تصاویر تاثیر می گذارد و آنها را کدر می کند . چه کنم ؟ تصمیم گیری سخت است ! ولی غیر قابل گرفتن نیست ؛ زمان می خواهد . اعتقادی ندارم که گذر زمان همه چیز را حل می کند ، بلکه مسیله را کمرنگ می کند و کم کم از یاد آدم می برد ، همین . پس تصاویرم را به دست زمان نخواهم سپرد . برای تک تک آنها فکر خواهم کرد و تصمیم خواهم گرفت و به آنها سامان خواهم داد

Posted by rOoDvIk  @ 11:56 PM |  


Tuesday, October 19, 2004


خواب دیدم ، دندونم افتاد ، دندون نیش بالا سمت چپ ، کف دستم گذاشتمش ، وقتی دستمو باز کردم ، یک دندون نبود چند تا دندون دیگه هم کنارش بود و ادامه خواب ... . پرسیدم از یکی که خوابم چه معنی می دهد ، تعبیر جالبی نداشت . کس دیگری خواب دید ، خواب آیینه . پرسید معنی اش رو می دونی ؟ نمی دونستم . سِرچ کردم ، گوگل ، " تعبیر خواب " ، سایتها ی مختلف ، اولین سایت ، جواب نداد ، دومین سایت ، چشمم خورد به " آموزش فال قهوه " ، کلیک ، پرینت گرفتم ، با سماجت ، مامانم و صدا کردم ، " قهوه درست کن ، می خوام فال بگیرم " ، خندید ، با اصرار من قهوه درست کرد . همه خوردیم . اولین فنجون ، برادرم ، نعلبکی و دستم گرفتم و به دنبال تصویر ، ماهی ، گل ، راه ، چیز دیگه ای پیدا نکردم ، خرسند و راضی نعلبکی و گذاشتم و نوبت فنجون رسید ، چهار قسمت ، در جهت گردش عقربه های ساعت ، احساس عجیبی داشتم ، تمام انرژیم داشت از دستم می رفت ، به دنبال تصویر می گشتم ، اما فنجون داشت منو میکشید تو خودش ، تصویرها حرکت می کردند و لحظه به لحظه عوض می شدند . بهم ریختم خیلی . هیچ انرژی ای برام باقی نمونده بود . چیزی نداشتم برای گفتن ، فنجون مامانم ، بازم همونطوری بود ، همون احساس ، کاملا خالی شدم ، نوبت خودم بود ؛ نعلبکی و برداشتم ، تصویر خیلی عجیب بود : وسط نعلبکی ، یک گل ، دو طرفش دو تا اژدها رفته بودند بالا ، که دهنشون رو به پایین یعنی به سمت گل ِ بود و از دهنشون لکه لکه های قهوهای رنگ قهوه ریخته بود رو گله ! مثل آتیش ! فنجونم رو هم نگاه نکردم ، نمی تونستم ! حس غریبی بود ، خالی شدن ، ترس از تصویرها که لحظه به لحظه عوض می شدند . نمی دونم کسایی که فال می گیرند چه جونی دارن ، چه انرژی ای دارن ، واقعا کار عجیبی بود

Posted by rOoDvIk  @ 1:48 AM |  


Wednesday, October 13, 2004


این جمله از تو بود : " تو کجایی وقتی دنیا دور سر من می چرخه .... " . این جمله هم از منه : " دنیا کجاست وقتی همه کس و همه چیز دور سر من می چرخه ... " امروز به تهوع رسیدم ! تهوع ! از نوع بشر ، از آدمها !! از ارتباطها ، از کثافت بین همه ، از لبخندها ، از بازی با کلمات ، از نگاههای پوچ ، از همه چیز ، از همه کس ! اینکه خودخواهی تو آدمها مرده ! این جمله ام خطاب به تو بود! غروری وجود نداره ! فردا دیره ، امروز بپیوند به جمع عروسکها ! فردا دیره ، امروز خودتو بسپر به دست یک نفر که باهات بازی کنه ! آب دستته بگذار زمین ! برو ! برای بازیچه شدن ، برای رقصونده شدن ، برای اینکه مفعول واقع شی و نه فاعل ! آره ، اینجوری شده و همه راضی ! خرسند ، به ظاهر ! خودشون به خودشون نخ وصل می کنند و می دن دست این و اون که بازیشون بدن ! می دونم که دوست داری ، هیچ فرقی با هم ندارین ، مفعول واقع شدن رو دوست دارین ، همین ... ! گناهی هم ندارین ! خوبه حتما ! من خوبیش رو نمی فهمم ، اشکال لز منه ، شرمنده ! و تهوع ، که امروز رسیدم بهش ، خوبه ، اگه همینطوری پیش بره ! تو را با خودم همراه نمی کنم در تهوع ، بلکه تنها از دور نظاره گرخواهم بود بازیچه بودنت را ، به تو نخواهم خندید و البته برایت آرزوی رهایی هم نمی کنم . آرزوی خوش درخشیدن برایت می کنم در بازیها ! آرزوی راحت کنار آمدن با عروسک گردانها ! همین . برای تو آرزوی دیگری نمی توان کرد . و تو ! خوشحالم که شکستی و ناراحت ، نپرس چه چیز را ، چون پاسخی نیست . اما شکستی ! خوب یا بد ، مهم شکستن است ، آنچه افتادنی است می افتد ! ادعاها هم ، حتی محکمترینشان پا بر جا نیست ، هر چه که باشد !! از یک حرف زدن ساده تا زندگی ! هیچ چیز ثابت نیست ، من این را یاد گرفته ام . و من تنها تهوع ، تهوعی که به استفراغ منجر نشد ، بلکه نگاهم را تصحیح کرد

Posted by rOoDvIk  @ 12:19 AM |  


Wednesday, October 06, 2004


آره جونم الان اصفهانم . بغل نقش جهان . دانشگاه سوره . کلاس چهار. تنهای تنها . هنوز هیچ کس نیامده .
یک احساس جدید . تنفر . حالا چرا جدید ؟ چون از این تنفرهاست که توش کرم هم داره .... از این احساسها که هم دیگه خوشت نمیاد ولی هنوز هم کروهایی داری که دوست داری بریزیشون ! آره ، اینجوریه ! دلم می خواست باشی ، به خاطر خودم ، اینجا ، دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است ! یک و خورده ای صبح . نشد که بشه ، نشد که باشی ، نشد که بیای ، نشد که حالا من تنهام ! کلاس چهار .... دانشگاه سوره اصفهان .
خیلی خستم ، خیلی خوابم میاد ...
نمی دونم چرا اینقدر دلم می خواد بوت کنم ، گردنتو ؛ دلم میخواد وقتی به شاهرگت رسیدم یه گازی یگیرم که از فرط خون دادن دست و پا بزنی ، دلم می خواد بخندی ، دلم می خواد زبونتو از ته حلقت در بیارم که اون دندونهای سفید و خوشگل و ردیفت از خون قرمز بشه . دلم می خواد سفت بغلت کنم و بعد دستمو بکشم لای موهات و موهاتو بکنم ، دونه دونه ، موهای سفیدتو جدا بگذارم از مشکی ها که قاطی نشه . دلم نمی خواد ماچت کنم ، دلم نمی خواد سیلی بزنم تو گوشت . دلم می خواد دستاتو بگیرم و سفت فشار بدم ، دلم می خواد صدای خورد شدن انگشتهاتو بشنوم . دلم می خواد خیلی مست باشم و تو هم باشی ، مست نه ! پیش من ، دلم می خواد اون موقع باهات حرف بزنم ، هر چی فحش بلدم بهت بدم ، می دونی سیر فحشت بدم ، دلم نمی خواد صدات در بیاد و کلمه ای حرف بزنی . دلم می خواد لبخند بزنی ، به اون خوشگلی ، بعد من انگشتهای اشارمو بندازم اینطرف و اون طرف لبت و دهنتو جر بدم . بازم دندونهای سفید خوشگلت خونی میشن که ! دلم می خواد بشینی روبروم و نگام کنی ، بعد من سیگار بکشم و دودشو فوت کنم تو چشمای تو . دلم می خواد با هم بریم به بلندترین نقطه تهران ، لبه یه کوه ، و بعد یهو تو خودتو پرت کنی پایین . دیگه نیستی که چیزی دلم بخواد . افتادی پایین . آره تو الان برای من همینطوری افتادی پایین ، سقوط .... یه سقوط آزاد ....



من

Posted by rOoDvIk  @ 2:43 AM |  


Monday, October 04, 2004

● يك ساعت قبل از سفر به اصفهان
شايد يه وقتي برات نوشتمش

Posted by rOoDvIk  @ 3:30 AM |  


Saturday, October 02, 2004


تنها سرم را بر گرداندم ، کافی بود
چشمانم نیز
گوشهایم اضافی
لبهایم نیز
فکرم ، گم
زبانم نیز
پاهایم نمی رفتند ، پس اضافی
دستانم لمس نکردند ، پس دستانم نیز
قلبم ، تپشهای نا منظم ، اضافی
بینی ام ، خواست ، اما فاصله ، اضافی
چه چیز ماند ؟ سرم که برگرداندم و چشمانم ؟ کافی نیست ؟
من

Posted by rOoDvIk  @ 9:44 PM |  


بالاي صفحه