لحظه ها در گذرند
ثانیه ها در گذرند
و من مغشوش از تپش ثانیه ها ، می گذرم از راهی
سر بالا رو در روی افق !
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
به عقب سر نتوانم گرداند
پشت سر را نتوانم دید ، هرگز !
پشت سر همه یاس است و سیاهی
همه تکرار عذاب سخت ره پیمایی
پشت سر ساعت بی تابیها ست
دالان مخوف بی انجامی هاست
روبرو مجهول است
نه سپید و نه سیاه ، مفعول است
پیش رو همه راه است و چه سخت
همه دل شوره و سردرگمی و بی تابی فردا
پشت گردن "های" نفس داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
فاصله آنقدر نزدیک است که صدای ضربان قلب ترسان مرا می شنود
او از این فاصله احساس مرا می فهمد
انزجار و چندش ذهن مرا می خواند
این پیشینه دیرینه تلخ !
خوب می داند که دگر راه مرا نتواند بست
خوب می داند که اگر باز بخواند و بگوید : برگرد !
سر بالا رو در روی افق با شتاب تر خواهم رفت
اما پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این دیو عجوز قوزی ، با زبان بی زبانی
به جنگ می خواند انگار مرا
قصد او "بردن" نیست
فقط می خواهد از پا بیندازد مرا
البته من نمی دانم "بردن" چیست
شوخی نیست ؛
آنچه در یاد من است :
" خانه ای سرد و سیاه ، مهره تنهای سفید
محصور میان شانزده مهره مشکی برنده
مات و مبهوت زمان "
آه چرا بردن در یادم نیست
حتی آن دم که در آغوش تو بودم
حس بردن در من بیدار نبود
آه آغوش تو !
محفلی گرم ، خانه ای امن و سپید
آشنا ، دیر آشنا ، اما غریب
در آغوش تو یخ احساس وجودم به گرمای تنی آب می شد
همه احساس تنم جان می گرفت ، بیدار می شد
من در آن بیداری جان سوز ، در آن امنیت آرام
شاید "بردن" را جستجو می کردم
آه چرا من نمی دانم بردن چیست ؟
چرا تقدیر من یکسر باختن و باختن و نابودیست ؟
عهد کردم که دگر با فریادم
پرده آسمان را نشکافم ،
گوش فلک را ندرم
هنگام که خالق هستی همه تقدیر جهانش به تاسی ریخته است
سرنوشت هر یک از ما به بازی خدایان بسته است
که در این بازی تاس
من باید که ببازم ؛
به حکم تقدیر
پس چرا سر نسپارم ؟
پس چرا چنگ به تقدیر فلک اندازم ؟
آه راه را باید رفت
افق نزدیک است
لحظه ها در گذرند ، ثانیه ها در گذرند
و من از بار سنگینی این حکم الهی ، باید که بگریزم
سر بالا رو در روی افق
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
داغی این نفس دهشتناک ، گاه ذهن مرا می راند
یاد آن بوسه گرم تو را ، در خاطرم می آرد
آه بوسه ی تو !
بوسه ای داغ پر از خواهش تن
بوسه ای از سر احساس ، پر از حس رسیدن
آه آن بوسه کجاست ؟
پس چرا حس رسیدن با من نیست ؟
چرا تقدیر من این است؟ چرا؟
چرا سر می سپارم به این بازی تاس ؟
یاد آن همه باخت در این بازی تقدیر کجاست ؟
آه یک بازی دیگر و من باز بازنده
و این بار جدایی !
شاید این بار تو برنده ، اما من باز ...
افق در پیش رویم تیره و تار است
و این اشکی که در گوشه چشمم جاریست ؛
یاد آن روزگار پیشین نیست
یاد ایام جوانی ، نوجوانی ، کودکی نیست
یاد آن شادیها ، روشنیها ، بی قراریها نیست
یاد آن بودنها ، امید ها ، عاشقیها نیست
یاد آن بوسه ی توست !
پشت دستم که از گوشه چشمم می گذرد
می زداید اشکم
می برد تیرگی از تصویر افق ، اما !
یاد آن بوسه ی تو تا ابد در خاطرمن باقیست !
سر بالا رو در روی افق
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
فاصله از من تا افق یک دریاست
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
ای کاش یک دم می ماندم
محکم و پرجرات
چشم بر ترس می بستم
روی از افق می گرداندم
می چرخاندم سر به عقب و آنگاه می دیدم
این مرگ است که در پشت سرم در راه است
ای کاش یک دم می ماندم !
ثانیه ها در گذرند
و من مغشوش از تپش ثانیه ها ، می گذرم از راهی
سر بالا رو در روی افق !
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
به عقب سر نتوانم گرداند
پشت سر را نتوانم دید ، هرگز !
پشت سر همه یاس است و سیاهی
همه تکرار عذاب سخت ره پیمایی
پشت سر ساعت بی تابیها ست
دالان مخوف بی انجامی هاست
روبرو مجهول است
نه سپید و نه سیاه ، مفعول است
پیش رو همه راه است و چه سخت
همه دل شوره و سردرگمی و بی تابی فردا
پشت گردن "های" نفس داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
فاصله آنقدر نزدیک است که صدای ضربان قلب ترسان مرا می شنود
او از این فاصله احساس مرا می فهمد
انزجار و چندش ذهن مرا می خواند
این پیشینه دیرینه تلخ !
خوب می داند که دگر راه مرا نتواند بست
خوب می داند که اگر باز بخواند و بگوید : برگرد !
سر بالا رو در روی افق با شتاب تر خواهم رفت
اما پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این دیو عجوز قوزی ، با زبان بی زبانی
به جنگ می خواند انگار مرا
قصد او "بردن" نیست
فقط می خواهد از پا بیندازد مرا
البته من نمی دانم "بردن" چیست
شوخی نیست ؛
آنچه در یاد من است :
" خانه ای سرد و سیاه ، مهره تنهای سفید
محصور میان شانزده مهره مشکی برنده
مات و مبهوت زمان "
آه چرا بردن در یادم نیست
حتی آن دم که در آغوش تو بودم
حس بردن در من بیدار نبود
آه آغوش تو !
محفلی گرم ، خانه ای امن و سپید
آشنا ، دیر آشنا ، اما غریب
در آغوش تو یخ احساس وجودم به گرمای تنی آب می شد
همه احساس تنم جان می گرفت ، بیدار می شد
من در آن بیداری جان سوز ، در آن امنیت آرام
شاید "بردن" را جستجو می کردم
آه چرا من نمی دانم بردن چیست ؟
چرا تقدیر من یکسر باختن و باختن و نابودیست ؟
عهد کردم که دگر با فریادم
پرده آسمان را نشکافم ،
گوش فلک را ندرم
هنگام که خالق هستی همه تقدیر جهانش به تاسی ریخته است
سرنوشت هر یک از ما به بازی خدایان بسته است
که در این بازی تاس
من باید که ببازم ؛
به حکم تقدیر
پس چرا سر نسپارم ؟
پس چرا چنگ به تقدیر فلک اندازم ؟
آه راه را باید رفت
افق نزدیک است
لحظه ها در گذرند ، ثانیه ها در گذرند
و من از بار سنگینی این حکم الهی ، باید که بگریزم
سر بالا رو در روی افق
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
داغی این نفس دهشتناک ، گاه ذهن مرا می راند
یاد آن بوسه گرم تو را ، در خاطرم می آرد
آه بوسه ی تو !
بوسه ای داغ پر از خواهش تن
بوسه ای از سر احساس ، پر از حس رسیدن
آه آن بوسه کجاست ؟
پس چرا حس رسیدن با من نیست ؟
چرا تقدیر من این است؟ چرا؟
چرا سر می سپارم به این بازی تاس ؟
یاد آن همه باخت در این بازی تقدیر کجاست ؟
آه یک بازی دیگر و من باز بازنده
و این بار جدایی !
شاید این بار تو برنده ، اما من باز ...
افق در پیش رویم تیره و تار است
و این اشکی که در گوشه چشمم جاریست ؛
یاد آن روزگار پیشین نیست
یاد ایام جوانی ، نوجوانی ، کودکی نیست
یاد آن شادیها ، روشنیها ، بی قراریها نیست
یاد آن بودنها ، امید ها ، عاشقیها نیست
یاد آن بوسه ی توست !
پشت دستم که از گوشه چشمم می گذرد
می زداید اشکم
می برد تیرگی از تصویر افق ، اما !
یاد آن بوسه ی تو تا ابد در خاطرمن باقیست !
سر بالا رو در روی افق
همسفر ثانیه ها ، لحظه ها ، خاطره ها ...
آه خاطره ها !
پشت گردن "های" نفسی داغ مرا همراه است
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
فاصله از من تا افق یک دریاست
این گذشته است که در پشت سرم در راه است
ای کاش یک دم می ماندم
محکم و پرجرات
چشم بر ترس می بستم
روی از افق می گرداندم
می چرخاندم سر به عقب و آنگاه می دیدم
این مرگ است که در پشت سرم در راه است
ای کاش یک دم می ماندم !