صبح وقتی سوار ماشین شدم، بوی الکل و سیگارِ با هم قاطی شده بد جوری زد تو دماغم . تازه یاد دیشبم افتادم
من یه چیزی رو تو خودم کشف کردم : این که همیشه می گفتم من هر وقت هر جیزیو یا کسی رو می خوام نیست ، یک اشتباهه محضه . مشکل از خودمه : که هر وقت هر چیزی رو که هست نمی خوام و تا می بینم نیست ، می خوام
هنوز هم قاطی ام و خراب . ولی خوبم
دلم تنگ شده ؟ آره دلم تنگ شده . عجیبه ولی خب ، شده
دیشب تا صبح روی پایان نامه ام کار می کردم . البته برای استراحت آن لاین شدم و کمی با یکی از دوستام حرف زدم و توی کلی وبلاگ فوضولی کردم
دیگه برات بگم که
آره این همه حرف دارم ، اما نیستی
بی نتیجه
هنوزم از زلزله می ترسم . هنوزم همه چیزهائی رو که فکر می کنم لازمه توی یک کیف گذاشتم بغل تختم . و هنوز تا هر صدائی میاد از جام می پرم و فکر می کنم که دیگه اومد
و همچنان درگیرم با سعی در ترک کردن عادتهام . ای بدک نبوده
مدیر گروهمون هم که هیچی ، اصلا نمی فهمه من چی می گم
دیشب 1000 تومن دادم به یه دختره کولی که فال می فروخت . خیلی معصوم و خوشگل بود . ولی بعدش چند تا پسرِ دیگه که باهاش بودن تا دیدن اینطوریه آمدن و به ضرب زور ازش هزار تومنی رو گرفتند . من فقط چشمهای پر از اشک دخترک رو می دیدم که با حسرت تو چشام نگام می کرد و من هم با چشمای خالی از اشکم تنها تونستم لبخند تلخی بهش بزنم ؛ فهمید که چی می خوام بهش بگم . دردِ من و اون یکی بود
توی وبلاگی خوندم که کسی با یک سری از کارها و با کنار کشیدن خودش از خیلی چیزها تونست از دست فضولاتی به نام جامعه انسانی راحت بشه ! چرا ما آدما باید بد بودن خودمونو بچسبونیم به جامعه انسانی و به اون نسبتی بدیم مثل فضولات ؟ این جامعه انسانی را کیا می سازند ؟ من و تو و صاحب همون وبلاگ و کلی آدمای دیگه . اگر هر کدوممون فقط و فقط به خودمون توجه کنیم و نگذاریم که خودمون تبدیل به فضولات بشیم ؛ حتما جامعه انسانی ما هم به این چیزها تبدیل نخواهد شد . ولی ما عوض توجه به خودمون دائما رفتارها و کارهای آدمای دیگه رو زیر نظر داریم و از اونا ایراد می گیریم ؛ بدون اینکه ببینیم خودمون کجای کاریم ! این کارِ خیلی هامون ِ . نیست ؟ خوش به حال اونی که اینطوری نیست ! در هر حال به نظر من این درست نیست که یک همچین نسبتهائی رو به جامعه ای که داریم توش زندگی می کنیم بدیم ، فقط کافیه که یه نگاهی به خودمون بندازیم تا همه چی حل بشه
سارتر می گوید : ما 4 تا جبر داریم : متولد شدن ، زندگی با دیگران ، انجام دادن کار و عملی ، مردن . 4 تا اختیار داریم : چطورزندگی کردن ، چگونه رابطه داشتن ، چه کاری را کردن ، چگونه مردن و تا وقتی که داریم زندگی می کنیم اینها همراه ما هستند ( به استثناها – آدمائی که که میرن و تنهایِ تنها ، البته دور از اجتماع ، زندگی می کنند – کاری ندارم )، حالا دیگه انتخاب با ماست و همینطور مسئولیتش
نمی دونم خیلی چیزاهای دیگه می خوام بنویسم ولی نمی نویسم . من هیچوقت آدمایی روکه می گن از فلان چیز متنفرم یا بدم میاد رو دوست نداشتم . خودم هم تا حالا از کسی یا چیزی به معنای واقعی متنفر نشدم . شاید من در اشتباهم . در هر صورت این نوشته نظر من بود در مورد اون نوشته و چون زیاد بود و اونجا جا نمی شد ، اینجا نوشتمش . همین . (؛
برای چه به دنیا می آوری ؟ از بهر عذاب ؟ و برای چه از من نیز می خواهی که به دنیا بیاورم ؟ این سیر عذابها تا کجا باید ادامه یابد ؟ من نخواهم کرد آنچه را که تو کردی و گذشتگان تو . من ادامه نخواهم داد این راه را ، حداقل از سوی خودم قطع می کنم آنچه را که باید
و تو ، هر روز که مرا می بینی ؛ در وجودت چه شکل می گیرد ؟ جز آتشی که زبانه هایش را در خود مهار می کنی تا به من گزندی نرساند ! فداکاری و گذشت ؟ اما این فداکاریها و از خود گذشتنها برای چیست ؟ چه بر سر زندگی و لحظه هایی که با سرعت باد در گذرند ، خواهد آمد ؟ و تو هرگز به آنها نمی اندیشی و گذر زندگیت را تنها در گذر من از زندگی خلاصه می کنی . نمی دانم که آیا روزی می رسد که من نیز مانند تو از نابترین لحظاتِ زندگی ام بگذرم و آن را به کس دیگری بس÷ارم برای ادامه دادن . من برای خود نقشه ها در سر دارم ؛ تو نیز داشتی ؟ و من تمام نقشه هایت را بر باد دادم ؟ و آیا کودکِ من نیز نقشه های مرا بر باد خواهد داد ؟ یک نفر از من ؟ کنده شده از وجود من ؟ به تو می اندیشم و خودم ؛ کودکم و من . اگر من بتوانم برای کودکم آن باشم که تو بودی برای من ؛ وای که او چه خوشبخت خواهد بود . نمی دانم
امشب من به سلامتیِ تو جامم را خالی کردم و به جای تو اشک ریختم . برای تمامی لحظه های زندگیت که گذشتند و می گذرند وتو آنها را به من سپردی تا در برابر دیدگانت بر باد دهم . اشک ریختم برای چشمانت که هنوز میدرخشند و هنوز می گذرند از آنچه می بینند . برای صورتت که هر روز چینی جدید به آن اضافه می شود وطراوتش را به صورت من میس÷ارد . برای قلبت که می دانم بسیار شکسته است ولی باز هم می ت÷د و مرا دوست می دارد . برای دستانت که می لرزند ولی با تمام قدرت مرا بالا میکشند بعد از هر سقوط . و برای تمام وجودت
نمی توانم که از تو بخواهم که مرا ببخشی وبه تو نخواهم گفت که دیگر خواهم ایستاد و زندگی خواهم کرد
و من هر چه دارم از تو دارم
دخترك معتاد شد
به خواندن . به خواندن نوشته هاي او
به نوشتن . به نوشتن براي او
به نوشيدن جرعه اي مي هرشب و فكر كردن . فكر كردن به او
به آرزويي كوچك . كه ايكاش او هم دخترك را ببيند . صافِ صافِ صاف و در اوج
به جنگ و پيكار . پيكاري سخت اما آرام براي زندگي كردن
صداي بوق تلفن » صداي تو » نبودي . پيغامي نداشتم كه برات بگذارم . اصلا براي پيغام گذاشتن زنگ نزده بودم . خوب بودم . خوبِ خوبِ خوب . دلم مي خواست با يكي حرف بزنم ولي هيچكس نبود . هرجا زنگ مي زدم و دنبال هر كسي مي گشتم نبود . حتي كامپيوترم هم نبود كه بتونم توش بنويسم . رو كاغذ نوشتن خيلي برام سخته . كلي حرف داشتم . مي خواستم بگمشون ؛ مي خواستم بنويسمشون ولي نه كسي بود كه بشنوه و نه جايي براي نوشتن . نمي دونم چرا هر وقت يه چيزيو يا يه كسي رو واقعا مي خوام ؛ نيست . حالم عجيب بود و غريب . نمي دونم انگار يه جا وسط زمين و آسمون گير كرده بودم . مي دوني كجا ؟ خودم هم نمي دونم . خرابم ؟ خوبم ؟ خرابِ خوبم يا خوبِ خراب ؟ خلاصه يكي از همينها . من مونده بودم و يه حال عجيب و يه دخترك كوچيك روبروم كه فقط ميتونستم نگاش كنم و نمي تونستم باهاش حرف بزنم . تو چي ؟ خوبي ؟ درهمي ؟ چرا نيستي ؟
بايد تا كجا پيش رفت ، براي تجربه كردن ؟ بايد كجا ايستاد از رفتن ، براي زندگي كردن ؟
و چه كسي برنده است ؟ آن كس كه پيش رفت و تجربه كرد ، يا آن كس كه ايستاد و زندگي كرد ؟
من ؛ دروغ گفتم . بسيار فكر كردم به آنچه نوشته بودم ؛ اما دريافتم كه همه اش دروغي بيش نبود . من برنده نبودم هيچگاه ؛ كه بازنده بودم هميشه . من مردي نديدم در پس هر نامردي و از فراز پستيها به هيچ بلندي دست نيافتم . من دروغ گفتم كه هرگز مجالي به دستانم نخواهم داد براي خالي ماندن ؛ دستان من خالي است . و من هيچگاه برد را در پس باخت تجربه نكردم . غبطه مي خورم بر تمام پاكيت ؛ كه تو هستي و بر تمام شجاعتت ؛ كه من نيستم . و اما يك چيز را حقيقت گفتم : “ جشن ” . و اين را بدان : تو « من » را براي من بيدار كردي و تو « من » را بر من نشان دادي . سپاسگزارم . تو به من شجاعت را هديه دادي كه از آن براي رسيدن به « من » بهره برم و من حق احترام به هديه تو را ادا خواهم كرد . همين
اما تو ! تو كه هرگاه قلم به دست مي گيرم تا بنويسمت هيچگاه موفق نميشوم و تو برعكس . بسيار دارم براي نوشتن و گفتن اما افسوس . افسوس و صد افسوس كه نمي آئي بيرون تا بگويمت . بگويمت كه تنها و تنها من بازنده نبودم . بگويم براي تو از بردهاي باختهايم . بگويم كه هرگز مجالي به دستانم نخواهم داد براي خالي ماندن . بگويم براي تو از مردي ها علاوه بر نامرديها و از بلنديها در فراز پستيها . آنچه من در سينه نهفته ام را براي تو فرصت دست يافتن نيست . زيرا كه تو پاكي و مرد زيستن ! و من؟ افسوس ميخورم به آن شبي كه تو در اوج بودي و من نبودم . كه تو تو بودي و من من نبودم . كه من تو را ديدم و تو من را نديدي . كه تو گفتي و من نگفتم و تو زيستي و من نزيستم . اين همه جاي افسوس خوردن ندارد ؟ پس افسوس و صد افسوس . و حالا … سرگردانم ميان تو و تو . ميان من و من . و خرابم . در پس همه خنده هايم اشكي و فريادي نهفته است كه آنها را نگه داشته ام براي روزي كه بر فراز آن قله
به بيرون بيفكنم . جشن .اي كاش ميتوانستم بگويم . افسوس
گريستي . آنگاه كه براي اولين بار قدم به دنياي آدميان گذاشتي و براي اثبات وجود خويش . ولي آن اولين گريه و آن اولين قدم نه آنچنان كه بايد بلند بود و نه محكم . ريرا كه تو اثبات نگشتي . زيرا كه تو همچنان سرگرداني و پوچ در ميان اين همه آدمياني كه هم بلندتر گريستند و هم محكمتر قدم نهادند . و حالا نيز همچنان مي گريي . اين بار براي چه ؟ براي اثبات وجود ديگري ؟ نه ! آنكس كه نتوانست خودش را و وجودش را ثابت كند هر چه قدر هم بگريد و فرياد بكشد نمي تواند به كس ديگري دست يابد . همانگونه كه تو نمي تواني . آن اولين قدم ! همه چيز همان است . و من مطمئنم كه در اولين ورود آنچنان گريستم كه لرزه بر جان مادرم افكندم و آن چنان محكم قدم نهادم كه لرزه بر جان زمين انداختم . پس در ميان ما فاصله اي بس عميق است . و تو به گريستنت ادامه بده و من … من اينبار قدمم را به سوي تو نشانه رفته ام . همان قدم محكم . و قصد دارم اينبار لرزه را بر جان تو بيافكنم . زيرا كه تو كنار نخواهي رفت و قدم من هم از رفتن باز نمي ماند و تو را له خواهد كرد . بمان و ببين