You Have Not The Required Plugin To Play This Blog's Music
by John Lennon

ImaginE

خبرگزاری آپدیت : ایمیل خود را وارد کنید

Powered by Bloglet

Friday, July 30, 2004


خیره نگریستنم در عمق چشمانت
تهی بود
گویی در زمان متوقف شده بود

سفت گرفتمت در آغوشم
سنگ بود
گویی دیگر پناهی نبود
بوسه ای زدم بر لبانت
سرد بود
گویی بر لبان جسدی بوسه زدم

...

و من هنوز با تو عشقبازی می کنم
با یک مجسمه
گویئ با یک انسان

من





Posted by rOoDvIk  @ 9:01 AM |  



صبح وقتی سوار ماشین شدم، بوی الکل و سیگارِ با هم قاطی شده بد جوری زد تو دماغم . تازه یاد دیشبم افتادم

من یه چیزی رو تو خودم کشف کردم : این که همیشه می گفتم من هر وقت هر جیزیو یا کسی رو می خوام نیست ، یک اشتباهه محضه . مشکل از خودمه : که هر وقت هر چیزی رو که هست نمی خوام و تا می بینم نیست ، می خوام

هنوز هم قاطی ام و خراب . ولی خوبم

دلم تنگ شده ؟ آره دلم تنگ شده . عجیبه ولی خب ، شده

دیشب تا صبح روی پایان نامه ام کار می کردم . البته برای استراحت آن لاین شدم و کمی با یکی از دوستام حرف زدم و توی کلی وبلاگ فوضولی کردم

دیگه برات بگم که
آره این همه حرف دارم ، اما نیستی

بی نتیجه

هنوزم از زلزله می ترسم . هنوزم همه چیزهائی رو که فکر می کنم لازمه توی یک کیف گذاشتم بغل تختم . و هنوز تا هر صدائی میاد از جام می پرم و فکر می کنم که دیگه اومد

و همچنان درگیرم با سعی در ترک کردن عادتهام . ای بدک نبوده

مدیر گروهمون هم که هیچی ، اصلا نمی فهمه من چی می گم

دیشب 1000 تومن دادم به یه دختره کولی که فال می فروخت . خیلی معصوم و خوشگل بود . ولی بعدش چند تا پسرِ دیگه که باهاش بودن تا دیدن اینطوریه آمدن و به ضرب زور ازش هزار تومنی رو گرفتند . من فقط چشمهای پر از اشک دخترک رو می دیدم که با حسرت تو چشام نگام می کرد و من هم با چشمای خالی از اشکم تنها تونستم لبخند تلخی بهش بزنم ؛ فهمید که چی می خوام بهش بگم . دردِ من و اون یکی بود


همین و کلی چیزها دیگه




Posted by rOoDvIk  @ 6:40 AM |  


Thursday, July 29, 2004


توی وبلاگی خوندم که کسی با یک سری از کارها و با کنار کشیدن خودش از خیلی چیزها تونست از دست فضولاتی به نام جامعه انسانی راحت بشه ! چرا ما آدما باید بد بودن خودمونو بچسبونیم به جامعه انسانی و به اون نسبتی بدیم مثل فضولات ؟ این جامعه انسانی را کیا می سازند ؟ من و تو و صاحب همون وبلاگ و کلی آدمای دیگه . اگر هر کدوممون فقط و فقط به خودمون توجه کنیم و نگذاریم که خودمون تبدیل به فضولات بشیم ؛ حتما جامعه انسانی ما هم به این چیزها تبدیل نخواهد شد . ولی ما عوض توجه به خودمون دائما رفتارها و کارهای آدمای دیگه رو زیر نظر داریم و از اونا ایراد می گیریم ؛ بدون اینکه ببینیم خودمون کجای کاریم ! این کارِ خیلی هامون ِ . نیست ؟ خوش به حال اونی که اینطوری نیست ! در هر حال به نظر من این درست نیست که یک همچین نسبتهائی رو به جامعه ای که داریم توش زندگی می کنیم بدیم ، فقط کافیه که یه نگاهی به خودمون بندازیم تا همه چی حل بشه
سارتر می گوید : ما 4 تا جبر داریم : متولد شدن ، زندگی با دیگران ، انجام دادن  کار و عملی ، مردن . 4 تا اختیار داریم : چطور زندگی کردن ، چگونه رابطه داشتن ، چه کاری را کردن ، چگونه مردن 
 و تا وقتی که داریم زندگی می کنیم اینها همراه ما هستند ( به استثناها – آدمائی که که میرن و تنهایِ تنها ، البته دور از اجتماع ، زندگی می کنند – کاری ندارم )، حالا دیگه انتخاب با ماست و همینطور مسئولیتش
نمی دونم خیلی چیزاهای دیگه می خوام بنویسم ولی نمی نویسم . من هیچوقت  آدمایی روکه می گن از فلان چیز متنفرم یا بدم میاد رو دوست نداشتم . خودم هم تا حالا از کسی یا چیزی به معنای واقعی متنفر نشدم . شاید من در اشتباهم . در هر صورت این نوشته نظر من بود در مورد اون نوشته و چون زیاد بود و اونجا جا نمی شد ، اینجا نوشتمش . همین .  (؛ 

  

Posted by rOoDvIk  @ 4:25 PM |  


Tuesday, July 27, 2004


برای چه به دنیا می آوری ؟ از بهر عذاب ؟ و برای چه از من نیز می خواهی که به دنیا بیاورم ؟ این سیر عذابها تا کجا باید ادامه یابد ؟ من نخواهم کرد آنچه را که تو کردی و گذشتگان تو . من ادامه نخواهم داد این راه را ، حداقل از سوی خودم قطع می کنم آنچه را که باید
و تو ، هر روز که مرا می بینی ؛ در وجودت چه شکل می گیرد ؟ جز آتشی که زبانه هایش را در خود مهار می کنی تا به من گزندی نرساند ! فداکاری و گذشت ؟ اما این فداکاریها و از خود گذشتنها برای چیست ؟ چه بر سر زندگی و لحظه هایی که با سرعت باد در گذرند ، خواهد آمد ؟ و تو هرگز به آنها نمی اندیشی و گذر زندگیت را تنها در گذر من از زندگی خلاصه می کنی . نمی دانم که آیا روزی می رسد که من نیز مانند تو از نابترین لحظاتِ زندگی ام بگذرم و آن را به کس دیگری بس÷ارم برای ادامه دادن . من برای خود نقشه ها در سر دارم ؛ تو نیز داشتی ؟ و من تمام نقشه هایت را بر باد دادم ؟ و آیا کودکِ من نیز نقشه های مرا بر باد خواهد داد ؟ یک نفر از من ؟ کنده شده از وجود من ؟ به تو می اندیشم و خودم ؛ کودکم و من . اگر من بتوانم برای کودکم آن باشم که تو بودی برای من ؛ وای که او چه خوشبخت خواهد بود . نمی دانم
امشب من به سلامتیِ تو جامم را خالی کردم و به جای تو اشک ریختم . برای تمامی لحظه های زندگیت که گذشتند و می گذرند وتو آنها را به من سپردی تا در برابر دیدگانت بر باد دهم . اشک ریختم برای چشمانت که هنوز میدرخشند و هنوز می گذرند از آنچه می بینند . برای صورتت که هر روز چینی جدید به آن اضافه می شود وطراوتش را به صورت من میس÷ارد . برای قلبت که می دانم بسیار شکسته است ولی باز هم می ت÷د و مرا دوست می دارد . برای دستانت که می لرزند ولی با تمام قدرت مرا بالا میکشند بعد از هر سقوط . و برای تمام وجودت
نمی توانم که از تو بخواهم که مرا ببخشی وبه تو نخواهم گفت که دیگر خواهم ایستاد و زندگی خواهم کرد
و من هر چه دارم از تو دارم

من

Posted by rOoDvIk  @ 1:10 AM |  


Saturday, July 24, 2004


دخترك معتاد شد
به خواندن . به خواندن نوشته هاي او
به نوشتن . به نوشتن براي او
به نوشيدن جرعه اي مي هرشب و فكر كردن . فكر كردن به او
به آرزويي كوچك . كه ايكاش او هم دخترك را ببيند . صافِ صافِ صاف و در اوج
به جنگ و پيكار . پيكاري سخت اما آرام براي زندگي كردن

...پسرك اما

من

Posted by rOoDvIk  @ 1:41 AM |  


Wednesday, July 21, 2004


صداي بوق تلفن » صداي تو » نبودي . پيغامي نداشتم كه برات بگذارم . اصلا براي پيغام گذاشتن زنگ نزده بودم . خوب بودم . خوبِ خوبِ خوب . دلم مي خواست با يكي حرف بزنم ولي هيچكس نبود . هرجا زنگ مي زدم و دنبال هر كسي مي گشتم نبود . حتي كامپيوترم هم نبود كه بتونم توش بنويسم . رو كاغذ نوشتن خيلي برام سخته . كلي حرف داشتم . مي خواستم بگمشون ؛ مي خواستم بنويسمشون ولي نه كسي بود كه بشنوه و نه جايي براي نوشتن . نمي دونم چرا هر وقت يه چيزيو يا يه كسي رو واقعا مي خوام ؛ نيست . حالم عجيب بود و غريب . نمي دونم انگار يه جا وسط زمين و آسمون گير كرده بودم . مي دوني كجا ؟ خودم هم نمي دونم . خرابم ؟ خوبم ؟ خرابِ خوبم يا خوبِ خراب ؟ خلاصه يكي از همينها . من مونده بودم و يه حال عجيب و يه دخترك كوچيك روبروم كه فقط ميتونستم نگاش كنم و نمي تونستم باهاش حرف بزنم . تو چي ؟ خوبي ؟ درهمي ؟ چرا نيستي ؟

من

Posted by rOoDvIk  @ 3:20 PM |  


Monday, July 19, 2004


بايد تا كجا پيش رفت ، براي تجربه كردن ؟ بايد كجا ايستاد از رفتن ، براي زندگي كردن ؟
و چه كسي برنده است ؟ آن كس كه پيش رفت و تجربه كرد ، يا آن كس كه ايستاد و زندگي كرد ؟

من

Posted by rOoDvIk  @ 1:38 AM |  


Tuesday, July 06, 2004


من ؛ دروغ گفتم . بسيار فكر كردم به آنچه نوشته بودم ؛ اما دريافتم كه همه اش دروغي بيش نبود . من برنده نبودم هيچگاه ؛ كه بازنده بودم هميشه . من مردي نديدم در پس هر نامردي و از فراز پستيها به هيچ بلندي دست نيافتم . من دروغ گفتم كه هرگز مجالي به دستانم نخواهم داد براي خالي ماندن ؛ دستان من خالي است . و من هيچگاه برد را در پس باخت تجربه نكردم . غبطه مي خورم بر تمام پاكيت ؛ كه تو هستي و بر تمام شجاعتت ؛ كه من نيستم . و اما يك چيز را حقيقت گفتم : “ جشن ” . و اين را بدان : تو « من » را براي من بيدار كردي و تو « من » را بر من نشان دادي . سپاسگزارم . تو به من شجاعت را هديه دادي كه از آن براي رسيدن به « من » بهره برم و من حق احترام به هديه تو را ادا خواهم كرد . همين

من

Posted by rOoDvIk  @ 3:09 PM |  


Saturday, July 03, 2004


اما تو ! تو كه هرگاه قلم به دست مي گيرم تا بنويسمت هيچگاه موفق نميشوم و تو برعكس . بسيار دارم براي نوشتن و گفتن اما افسوس . افسوس و صد افسوس كه نمي آئي بيرون تا بگويمت . بگويمت كه تنها و تنها من بازنده نبودم . بگويم براي تو از بردهاي باختهايم . بگويم كه هرگز مجالي به دستانم نخواهم داد براي خالي ماندن . بگويم براي تو از مردي ها علاوه بر نامرديها و از بلنديها در فراز پستيها . آنچه من در سينه نهفته ام را براي تو فرصت دست يافتن نيست . زيرا كه تو پاكي و مرد زيستن !‌ و من؟ افسوس ميخورم به آن شبي كه تو در اوج بودي و من نبودم . كه تو تو بودي و من من نبودم . كه من تو را ديدم و تو من را نديدي . كه تو گفتي و من نگفتم و تو زيستي و من نزيستم . اين همه جاي افسوس خوردن ندارد ؟ پس افسوس و صد افسوس . و حالا … سرگردانم ميان تو و تو . ميان من و من . و خرابم . در پس همه خنده هايم اشكي و فريادي نهفته است كه آنها را نگه داشته ام براي روزي كه بر فراز آن قله
به بيرون بيفكنم . جشن .اي كاش ميتوانستم بگويم . افسوس


من

Posted by rOoDvIk  @ 2:29 AM |  



گريستي . آنگاه كه براي اولين بار قدم به دنياي آدميان گذاشتي و براي اثبات وجود خويش . ولي آن اولين گريه و آن اولين قدم ‎‎ نه آنچنان كه بايد بلند بود و نه محكم . ريرا كه تو اثبات نگشتي . زيرا كه تو همچنان سرگرداني و پوچ در ميان اين همه آدمياني كه هم بلندتر گريستند و هم محكمتر قدم نهادند . و حالا نيز همچنان مي گريي . اين بار براي چه ؟ براي اثبات وجود ديگري ؟ نه ! آنكس كه نتوانست خودش را و وجودش را ثابت كند هر چه قدر هم بگريد و فرياد بكشد نمي تواند به كس ديگري دست يابد . همانگونه كه تو نمي تواني . آن اولين قدم ! همه چيز همان است . و من مطمئنم كه در اولين ورود آنچنان گريستم كه لرزه بر جان مادرم افكندم و آن چنان محكم قدم نهادم كه لرزه بر جان زمين انداختم . پس در ميان ما فاصله اي بس عميق است . و تو به گريستنت ادامه بده و من … من اينبار قدمم را به سوي تو نشانه رفته ام . همان قدم محكم . و قصد دارم اينبار لرزه را بر جان تو بيافكنم . زيرا كه تو كنار نخواهي رفت و قدم من هم از رفتن باز نمي ماند و تو را له خواهد كرد . بمان و ببين

من

Posted by rOoDvIk  @ 1:32 AM |  


بالاي صفحه